1- آرشه ناله ای می کند و راه می افتد... دلم سه گاه می خواست... دستم بعد از این همه سال یاری نمی دهد... خارج می زنم.... این را از رفتار مادرم متوجه می شوم صدای ساز زدن من برایش گوش خراش بود. بلند شد و رفت...
دلم سبک شدن می خواهد... سبک و رها... مثل آن موقع ها... مرا پرت کنی بالا و من بترسم که در این بالا پایین رفتن ها آخرش با مخ بخورم کف حیاط... جیغ بزنم و داد و گریه و تو هی مرا بیشتر پرت کنی به سمت آسمان... از تو چه پنهان شب های زیادی خواب دیدم که خورده ام کف حیاط و مغزم متلاشی شده... بعد همه محتویاتش را جمع و جور کرده اند و به زور چپانده اند توی سرم... روزی که آمدی آن جور تکه تکه شده.. نگاهم افتاد به بالاتنه ات که متلاشی شده و هیچ جور نتوانسته اند جمع و جورش کنند... تو که مثل من ترسو نبودی... همیشه آرزو می کردی سرت متلاشی شود... بی سر... فکر کردی پرنده شدن به همین راحتی است... آن هم من؟... ترس بود یا دلبستگی ام به این دنیا که التماس می کردم بگذاری ام زمین.... آخر مرد حسابی اینجوری که نمی شود پرنده شد... حساب خودت را کرده بودی که بال داشتی و رفتی تا در سماع پروانگی هایشان، شمع جمع باشی... و یادت رفت قول دادی هرجا رفتی من را هم با خودت ببری...
من حوصله ندارم بنشینم این جا...من که پرنده نیستم ... پرنده تو بودی ... من همان چرنده ام...
2- دلم برای تو هم تنگ می شود... هی بهانه می آورم بودن ات را، و جز این آرزویی نیست... من می گویم دلبسته ات نخواهم شد، تو باور نکن!... اما مرنجان دلم را که این مرغ وحشی... باور کن به مولا!
ایها العزیز!
مسنا و اهلنا الضر
و جئنا ببضاعته مضجئه
و اوف لنا الکیل
و تصدق علینا!